اسارت در آن سوی اروند
اجتماعي
بزرگنمايي:
نسیم گیلان - به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، «غلامرضا علیزاده» از آزادگان و رزمندگان دفاع مقدس که در جنگ تحمیلی بهعنوان یکی از غواصان گردان یونس لشکر امام حسین (ع) خدمت میکرده و اتفاقاً در عملیات کربلای 4 به اسارت دشمن بعثی درآمده است، در کتاب خاطراتش (فرار از خود) به بیان خاطرات خود از این عملیات پرداخته است.
ما زیر خورشیدیها و زیر سیمخاردارهای دشمن (در جزیره بلجانیه) نشسته بودیم که آب تقریباً تا حدود شکممان و عمقش کم بود و پایمان به گل میرسید. ولی باید دولا دولا در آب میرفتیم. همهاش خدایی بود که تا دومتری نگهبان عراقی رفته بودیم و ما را نمیدید. وقتی منور میزدند، من چهار، پنج نفر نگهبان را میدیدم که در سنگر نگهبانی نشستهاند. بچهها زیر خورشیدی ماندند و من و یاسینی (شهید) از بچههای تخریب، قرار شد برویم و معبر را باز کنیم.
آنجا سیمهای خاردار را تله کرده بودند و باید یاسینی با ظرافت خاصی کار میکرد. یک اشتباه باعث میشد که همه زحمات و خطراتی را که به جان خریده بودیم، هدر برود و خودمان هم شهید یا مجروح و اسیر شویم. بخش عمدهای از طولانی شدن کار ما مربوط به همین قضیه بود. من سیمها را میچیدم و یاسینی مینها را خنثی میکرد. یک حلقه سیمخاردار دیگر داشتم بچینم که ناگهان دیدم من در آب نشسته و یک عراقی بالای سرم است و یک نارنجک در یک دست و اسلحهاش هم در دست دیگرش آماده شلیک به سر من است.
به یکباره گفت: ایرانی! ایرانی! و نارنجک را بهطرف من پرت کرد. من در یک لحظه فکر کردم میشود نارنجک را گرفت، چون دیده بودم که بچهها آن موقع در تمرینات خاص این کار را میکردند و خیلی هم کار خطرناکی بود. چون ضامن نارنجک کشیده شده و در حال عمل بود. فقط یک فرصت سهثانیهای برای گرفتن آن وجود داشت. من با نارنجک در آب فرو رفتم و زیر آب از انفجار نارنجک سر مرا موج گرفت. خوشبختانه نوع نارنجک صوتی بود. اگر نارنجک چهل تکه بود که مرا سوراخسوراخ میکرد.
از شدت موج نارنجک، انگار یکی در آب مرا تکان میداد و مثل ماشین لباسشویی دور خودم میچرخاند و اصلاً حال خودم را نمیفهمیدم. همان وقت بچههای گروه از زیر خورشیدیها بالا آمدند و اللهاکبر گفتند. ما معبر را به اندازه عبور یک نفر باز کرده بودیم. قرار نبود ما اللهاکبر بگوییم. آن چند نفر عراقی هم از وحشت فرار کردند. من با این وضعیت و با سر موج گرفته مانده بودم و خون از دماغ و دهنم میآمد. از طرف دیگر سرما هم خیلی فشار میآورد. سینه خاکریز لیز شده بود و هرچه میخواستم بالا بیایم، نمیشد. سرم گیج میرفت و از آن بالا غَلت میخوردم و به پایین میافتادم.
دو سه بار سعی کردم که بالا بیایم، دیدم نمیتوانم! گفتم بروم پیش یاسینی، فکر میکردم او دارد معبر را گشادهتر میکند. چون تخریبچیها وظیفه داشتند؛ بعد از باز کردن معبر در آب، راه را به اندازه عبور یکی دو فروند قایق باز کنند که بعد که نیروهای پشتیبانی با قایق میآیند، راحت بتوانند عبور کنند. آمدم به او کمک کنم که دیدم یاسینی شهید شده و موج انفجار نارنجک او را روی سیمهای خاردار و خورشیدیها پرت کرده است.
بعد گفتم خوب است بروم و اسلحهام را پیدا کنم که دیدم به خورشیدی آویزان است و کج شده است. تعجب کردم و گفتم خدایا! چه اتفاقی افتاده و موج انفجار چه شدتی داشته که اسلحه من به این صورت درآمده است؟ بعد فکر کردم که بهتر است بروم و اسلحه شهید یاسینی را بردارم. رفتم گشتم و اسلحه او را در آب پیدا کردم و خیلی تلاش کردم و به هر مشقت و سختی بود از آب بالا آمدم و سر خاکریز نشستم.
بچههای ما وقتی بالا رفته بودند؛ در مسیرشان هیچ لشکر دیگری عملیات نکرده بود و عراقیها در این مسیر همه فرار کرده و رفته بودند. ولی در نخلستان بودند و روی جاده میآمدند که فرار کنند. در همان وقتیکه من با آن مصائب و دشواریها بالا آمدم، دیدم یک عراقی دارد به طرفم میآید... سعی کردم اسلحه را از ضامن خارج کنم و او را بزنم. اما نشد. چون دیماه و چله زمستان بود و هر کاری میکردم، باز دستهایم از سرما سر شده بود و میلرزید.
سرباز عراقی آمد و صاف بالای سر من ایستاد و من هم چسبیده به زمین خودم را جمع کرده بودم. لباس سیاه غواصیام خیلی مشخص نمیکرد که چه نیرویی اینجا خوابیده است. عراقی نگاهی به آب کرد. پوتینش درست کنار صورتم بود. در آن لحظه میتوانستم او را بکشم، اما دستهایم جان نداشت. او هم سنگین و هیکلش درشت بود و من نمیتوانستم کار دیگری بکنم. آن عراقی هم متوجه نشد و رفت.
وقتی رفت با هر زحمتی که بود اسلحه را از ضامن خارج کردم و دوباره دیدم یک عراقی دیگر دارد به طرف من میآید. گفتم انگار قاتل و جنایتکار دارد با پای خودش به محل قتل برمیگردد. او همان کسی بود که نارنجک را انداخته بود و یاسینی را شهید و مرا دچار موج گرفتگی کرده بود. از سبیلهایش او را شناختم. قد بلندی داشت و سبیلهایش دستهموتوری بود. تا رسید به رگبار بستمش. چند نفر بعثی دیگر آمدند و میخواستند فرار کنند که برایشان نارنجک انداختم و مجروح شدند و پا به فرار گذاشتند و یا کشته شدند. کمکم جان و انرژی گرفته بودم.
آن موقع من شاید یک نیم ساعتی در گُرده این خاکریز خوابیده بودم. به داخل جزیره ماهی نیرو میرفت و درگیری شدید شده بود. خیلی از تیرها اطراف من میخورد. به خود گفتم: خوب است دوباره به آب بزنم. اما نکند یکهو یک نارنجک یا خمپاره شصتی کنارم بیفتد و دوباره موج مرا بگیرد و بدتر شوم. گلولههای تیربار و آر. پی. جی و هر سلاحی که داشتند به خاکریزی که من بودم، اصابت میکرد. فکر میکردم یک گردان یا گروهان در این جزیره هستند و همه دارند به طرف من تیراندازی میکنند. ولی وقتی خدا بخواهد هیچکدامشان به هدف اصابت نمیکند.
آنوقت میخواستم خودم را از اینجا نجات بدهم و نمیتوانستم. دستم روی ماشه اسلحه بود و آماده بودم. بعد دیدم یک نفر دیگر نزدیک میشود. اول فکر کردم عراقی است، گفتم بگذار خوب جلو بیاید و بعد شلیک کنم. در آن سر و صداهای شلیک و انفجار گلولههای گوناگون، صدای ضعیفی میشنیدم که میگفت: علیزاده! علیزاده! تا گفت علیزاده! فهمیدم از بچههای خودمان است و دیدم مجید نصیری است. گفت: آمدهام تا تو را به عقب ببرم.
کمکم کرد تا به دژ عراقیها رسیدیم. آن دژ تقریباً سه، چهار متر ارتفاع داشت. این قسمت بعد از جزیره امالرصاص بود و به این دلیل ارتفاعش زیاد بود که از جزر و مد آب در امان باشد. عراقیها در خود دژ سنگرهای اجتماعی داشتند و یک سری سنگر آر.پی.جی یازده هم تدارک دیده بودند. سنگرها همه بتونی و رو به رودخانه بود. در کنار سنگر اجتماعی، سنگر مهمات قرار داشت و، چون احتمال میدادند که در هنگام حمله قایقهای ایرانی بیایند. بین دو سنگر یک سکوی تانک هم تعبیه کرده بودند و در صورت نیاز، تانک به بالای سکو میآمد و شلیک میکرد. حتی یکی از تانکها را که آمده و روی این دژ ایستاده بود، بچهها زده و نیروهایش فرار کرده بودند.
آقای ابراهیمی که به دلیل چند سال سن بیشتر به او پدر بزرگ میگفتیم، یک نارنجک در این تانک انداخت و دیگر همانجا ماند. بههرحال نصیری مرا تا دژ عراقیها برد و گفت: اینجا بنشین و رفت.
در همین حال و هوا با توجه به حال خرابم، گوشهای دراز کشیدم. طولی نکشید که دیدم یکی دارد در چشمم چراغقوه میزند. من بیهوش شده بودم. محمد شفیعی؛ معاون گردان بود که تیر در کتفش خورده بود و حسنعلی اکبری بیسیمچی گردان همراهش بود که الآن دکتر و رئیس یکی از بیمارستانهای شمال کشور است.
اکبری چراغقوه میزد و به شفیعی میگفت: انگار این علیزاده است. آقای شفیعی گفت او را بیرون ببر. من را از کانال بیرون آوردند. همان لحظه هم سید بلبلی در پاهایش تیر خورده بود و داشت میرفت. گفت: یک قایق آمده، بیا به عقب برویم. گفتم نه من اینجا میمانم. چون احساس کردم بهتر شدهام.
اسارت
از گروه شانزده نفره ما آقای سیاهپوش و یاسینی و (مهرداد) عزیز اللهی شهید شده بودند. آن موقع یکی دو قایق بیشتر نیامدند. چون قایقها را روی آب میزدند. چند نفر مجروح بودند. من اگر میدانستم، دستور عقبنشینی میدهند، نمیماندم و کسی نبودم که بایستم و اسیر بشوم و با همان وضعیت موج گرفتگی خودم را از دست عراقیها نجات میدادم.
قایقها هفت، هشت نفر مجروح را برگرداندند. آن موقع که قایق آمد، هیچکس نبود! فقط من و سید بلبلی و چند نفر دیگر بودیم. سید بلبلی هم ظاهراً با آن قایق نرفته بود و بعد یادم نیست که چطور خودش را عقب کشانده بود. من به عقب نیامدم، چون میدیدم از آن دور تیر رسام میزنند. گفتم انگار بچهها خیلی جلو رفتهاند. از این سنگر بیرون آمده و از خاکریز پایین آمدم و بهطرف جلو حرکت کردم. یکی از بچهها زیر کتفهایم را گرفته بود و گفت: بیا در سنگر جلویی بنشین. بچهها در آنطرف بیشترند و آنطرف احتمال دارد دوباره قایق بیاید و از اینور به عقب برو!
عراقیها این سنگرشان را سیمانسفید کشیده بودند و ظاهراً سنگر اجتماعی بود و میخواستند سقفش را بزنند. رفتم در آن نشستم و دیدم یک مجروح دیگر هم آمد و کنار من نشست و کمکم چهار نفر مجروح شدیم. در همین حین دیدم دوباره از آن دور تیر رسام میآید. ظاهراً پدافند بود که در هوا میزد و شاید هم تیربار بود که از توی نخلستان نور گلولههایش به چشم میخورد. پیش خود گفتم لابد بچهها خیلی جلو رفتهاند.
بلند شدم و از سنگر بیرون آمدم و یک گاردی هم گرفتم که اگر لازم باشد تیراندازی کنم. دیدم یا ابالفضل (ع)؛ عراقیها یک تانک جلو و بقیه هم پشت سرش هلهلهکنان میآیند و سلاحهایشان را هم تکان میدادند و میدانستند که دیگر کسی جلویشان نیست. از آن سرپلهای طرف جزیره هم تعدادی دیگر نیرو میآمدند و به نیروهایشان در اینطرف ملحق میشدند. طوری که انگار هر درخت نخلی پنجقلو سرباز عراقی میزاید و بیرون میآیند. همان وقت بود که فهمیدم عملیات کربلای 4 بهجایی نرسیده که اینها اینقدر حاضر و آمادهاند و شادی میکنند.
با تعجب گفتم یا ابالفضل (ع)؛ کارمان تمام است و اینجا دیگر هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. اسلحه را انداختم و دویدم توی سنگر و گفتم: بچهها! چشمهایتان را روی هم بگذارید که تیر خلاص فقط یکلحظه است و تمام میشود. خودم هم پتو را روی خود کشیدم و از سوراخ پتو نگاه میکردم. آقای صادقی را گرفته بودند و دورش هلهله میکردند. دیدم سرباز عراقی قبضه آر. پی. جی را روبروی سنگر گرفت و دستش را روی ماشه گذاشت تا شلیک کند. یک ثانیه، دو ثانیه، سه ثانیه... پس چرا شلیک نمیکند؟
چشمانم را که باز کردم دیدم یکی از فرماندهان اینها که سرگرد بود، سریع دست برد و قبضه آر.پی.جی او را پایین آورد و یکچیزی به عربی به او گفت که کنار رفت و بعد به داخل سنگر آمد و همانجا با لگد بهصورت من کوبید و پتو را از روی من کشید و یکی یک لگد به همه زد و ما را از سنگر بیرون آورد. ما غیر از صادقی چهار نفر بودیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدیم آقای صادقی را میزنند و به هم پاسکاری میکنند و فحش و ناسزا میدهند و با قنداق اسلحه او را مورد ضرب و شتم قرار میدهند و بعد تیر هوایی میزنند و پاکوبی میکنند.
یکهو یک گروهشان دویدند و طرف من آمدند و قدری دور من یزله و تیراندازی هوایی کردند و بالروح بدم نفدیک یا صدام میگفتند و من نمیفهمیدم اینها چه میگویند. عملیات متوقف شده بود و دیگر اصلاً هیچ درگیری وجود نداشت. یک پی.ام.پی آمد و ما را با دستبسته و ضرب و شتم سوار آن کردند. هنوز باورم نمیشد که اسیر شدهام. بقیه هم همینطور بودند. آن لحظه نمیدانستیم که ما باید چند سال در اسارت بمانیم یا اصلاً زنده از اینجا خلاص میشویم یا نه.
منبع: فضلالله صابری، رضا اعظمیان جری، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران 1401، صص 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 240، 241، 243، 245
انتهای پیام/ 112
لینک کوتاه:
https://www.nasimegilan.ir/Fa/News/796846/