نسیم گیلان
داستانک/ برو بالاتر...
شنبه 14 مهر 1403 - 09:29:00
نسیم گیلان - آخرین خبر /توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. یک روز دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان داد که باید
 پایش را به علت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌‌کنم و شما عمل می‌کنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت:
 برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
تا این‌که وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت از اینجا ببر.
عفونت از اینجا بالاتر نرفته. لحن و عبارت «برو بالاتر» 
خاطرۀ بسیار تلخی را در من زنده می‌کرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. 
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند.
عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند 
و عده‌ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم 
و کمی گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایۀ دلال ما با لحن خاصی می‌گفت:
برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم، گفت:
«بچۀ پامنار بودم. گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش.
 قبل از این‌که در شهر ری ساکن شوم.»
دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش. 
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که 
«از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو»
 امّا به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشم ببینم.
✍️: داستان به نقل از دکتر مرتضی عبدالواهبی 
استاد آناتومی دانشگاه تهران


http://www.gilan-online.ir/fa/News/780546/داستانک--برو-بالاتر
بستن   چاپ